سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم... - پایگاه عشق

میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم...

پنج شنبه 86 شهریور 29 ساعت 2:57 عصر

پروانه های قندیل بسته

-هوا سرد شده بیژن اون شومینه رو روشن کن .

-آخیش ، حالا خوب شد . چه کیفی داره  آدم کنار پنجره بشینه و به بارش دانه های درشت برف نگاه کنه و از اینکه اونجا نیست خوشحال باشه ، به من چه که کی زیر برف توی سرماست...

-حسین جون ... به گوشی؟... قندیل برات مفهومه؟... قندیل ... سه تا از پروانه هامون قندیل شدن ... مفهوم شد؟ ... سه تا از پروانه هامون قندیل شدن ... میفرستیمشون سردخونه ...

سوز سردی می امد .چشم یکی دومتر جلوتر را نمی دید . بوران و برف میزد توی صورت و مثل سیلی محکم، گونه ها رو می سوزاند و سرخ میکرد .دندانها دیگر از شدت سرما حوصله ی به هم خوردن هم نداشتند .دستانمان شده بود مثل دست مصنوعی جانبازان با این تفاوت که سرخ سرخ بوند .

رفتیم داخل سنگرهای دیده بانی .در سینه کش ارتفاعات  مشرف به ماووت عراق .

سه تا از پروانه ها قندیل شده بودند . این چیزی بود که حاجی گفت .حالا پروانه که میسوزد و خاکستر می شود چطور قندیل شده بودند ، خدا میداند .

نزدیک که شدیم سیاهی کم به چشممان آمد .سلام کردم .خسته نباشید گفتم . ولی جوابی نشنیدم .حتی رویش را هم بر نگرداند که نگاهی کوتاه بیندازد وتا ببیند خودی هستیم یا دشمن مثل اینکه بی معرفت قصد نداشت تحویلمان بگیرد بر شانه اش که زدم خندیدم ، گفتم :« برادر یه مقدار مراقب پشت سنگر هم باش هر چی صدا کردیم جوابی ندادی ... » ولی باز صورتش را بر نگرداند .شک برم داشت .عباس دستها را بر صورتش گذاشته بود و در کناری ایستاده بود . فکر نمی کردم داره گریه میکنه .گریه برای چی ؟

 

شانه های بچه بسیجی پانزده ، شانزده ساله را تکانی دادم ، باز جوابی نشنیدم/

-برادر... اخوی جان...بلند شو برو توی سنگر استراحت کن ...

آنهم چه سنگری .چاله ای گوچکتر از قبر که پتوی نیم سوخته عراقی که از سرما مثل چوب خشک شده بود .نقش سقف را بازی میکرد.حداقلش این بود که از بارش مستقیم برف در امان بودیم . مقابل صورتش که قرار گرفتم جا خوردم ، نگاهم نمی کرد ، چشمانش باز بودند . مژگانش را توده ای از قندیلهای کوچک فراگرفته بود . مو بر پشت لبش سبز نشده بود .تمام صورتش یک دست سرخ بود و سفیدی برف بر آن نشسته بود .یخ در میان چشمانش مثل ستاره ای می درخشید .ولی هیچ تحرکی نداشت .زبانم بند آمد.خواستم دستش را بلند کنم .خشک شده بود.اسلحه را در دستش فشرده و همانطور نشسته بود .مات مانده بودم . فریاد زدم :«حاجی ...حاجی...این...یخ...» و این حاجی بود که بغضش ترکید :« ساکت ... تورو خدا ساکت ... داد نزن... بیدارشون میکنی .آروم برش دارین مواظب باشین بالهای قندیل گرفتش نشکنه ... اونو که از سنگر در آوردین برین اکبر و حسین  هم از توی سنگر بیارین تا بفرستیمشون عقب ...» دستم را عقب کشیدم .نشستم روی لبه ی یخی سنگر .چشمانش را پاییدم .نگاهش به شیار  روبرو خشک شده بود ، هیچ بخاری از مقابل دهانش بر نمیخواست .یخ بسته بود .یخ یخ . بی هیچ صدایی .بدون اینکه  جای تیر و ترکش بر بدنش پیدا باشه .کمی  آنسو تررا  نگاه کردم  داخل سنگر بغلی ،دو نفر نوجوان ، حسین و اکبر  سر بر شانه یکدیگر گذاشته و آرام خفته بودند

با خود زمزمه کردم : آرام بخواب بسیجی ، آرام بخواب پروانه قندیل گرفته ام ... آرام بخواب ...گل یخ بسته ام

 

                                         


نوشته شده توسط : ممتحنه

با شهدا نجوا کن [ نجوا ]



سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سفارش تبلیغ
صبا ویژن