: منوی اصلی :
: درباره خودم :
: پیوندهای روزانه :
: سرزمین عشق :
: همراهان :
: لوگوی همراهان :
: پیش نوشته ها :
: مداحی; وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
بخشی از خاطرات شهید محمد عبدی از زبان دوست و همکار ایشان:
لبخند بزن بسیجی
یادم نمیرود که در میدان ایستاده بودیم که شروع به درد دل کرد میگفت
« صبرم کم شده است» . گفتم چه طور مگه ؟ تو که اهل نق زدن نبودی گفت:نه؟ نق نمیزنم ؟ گیر از منه! بچه بسیجی زده تو گوشم و من ناراحتم ! بچه بسیجی به من فحش داده و من ناراحتم ! « خوب بچه بسیجی زده ناراحتی نداره» اگرچه ممکنم بود حرف ناحق بشنود اما چون از بچه بسیجی شنیده بود این چنین می کرد
عشق به بسیجی و بسیج در او موج میزد و دیوانه این نام بود
نامی که همه اش گمنامی است و بی نامی و مظلومیت
نوشته شده توسط : ممتحنه