: منوی اصلی :
: درباره خودم :
: پیوندهای روزانه :
: سرزمین عشق :
: همراهان :
: لوگوی همراهان :
: پیش نوشته ها :
: مداحی; وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
نزدیکای بهمن 64 بچه ها در تکاپوی یک عملیات بزرگ بودند خیلی هاشون پیش من اومدند تا براشون وصیت نامه بنویسم چیزایی رو میگفتند که دل آدم میلرزید:
( قدم به مسیری می نهم که پل های آن را اجساد برادرانم ساخته اند می روم تا قطعه ای از یکی از این پل ها شوم )
(با کاروانی همسفری آ؛از کردم که فریاد صفت حیاتی آنانست و نیستند اگر آسودگی اختیار کنند . توصیه ای ندارم جز از دست ندادن این صفت حیاتی)
( همسفری در راهی را آغاز کرده ام که هر قطعه از آن زیر پای رزمندگانی که قطعه ی شهدا را ساخته اند می لرزیده است )
ولی جالب بود یکی از رزمنده ها تمایلی به وصیت نامه نوشتن نداشت بعد ها در یادداشت هایش خواندم: من وصیت نامه نخواهم نوشت میترسم در آن حرفهایی بزنم که باعث شود در جامعه مرا قهرمان به حساب آورند و من اجر از کسی جز خدا نمی خواهم .
نوشته شده توسط : ممتحنه