سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 ممتحنه - پایگاه عشق

اگر برای خداست بگذار گمنام بمانم !

دوشنبه 86 آذر 5 ساعت 8:56 صبح

سلام . خواستم به مناسبت هفته ی بسیج یه کم حرف دل بزنم ولی دیدم این مطلب حیفه گذاشتمش فرصت برای درد دل زیاده

تا آخرش بخونید ، حیفه! از دست ندید! دعا بفرمائید ، یا زهرا(س)

سید سلام چند هفته ای می شود که نتوانستم بیایم پیش تو نمی دانم چرا؟ اصلا دیگه فرصت پیدا نمی کنم که بیایم اینجا ، یادش بخیر اون اوایل ، هر هفته عصر جمعه که میشد هر جا که بودم خودم رو میرسوندم اینجا و یکی دو ساعت با تو حرف می زدم و بار دلم سبک میشد ، ولی حالا دیگه اینطور نیست ، دل ، دل دیگری شده و کم کم داره مغلوب اون چیزایی میشه که سالها پیش ما ضد ارزش بود. سید میدونی چیه؟ روزگار خیلی عوض شده ، همه چیز فرق کرده به قول بعضیا دوره دوره ی عقل و خرده و کمتر کسی از عشق حرف میزنه ، البته حرف از هوس بازی بسیاره و به قول بعضیای دیگه ،دوران ، دوران نام و شهرت و نشانهای درجه یک و دو و سه هست .بازر روزها و شبهای سرشار از عشق و شور  جنگ کساد شده . اگر اون روز ها میزان، تقوا بود ، حالا میزان، پست و پول و پارتی شده .اگر اون روز ها خانه ی دوست را در زیر نخلهای سربریده جستجو میکردند امروز در «در زیر درختان زیتون» جستجو میکنند . اگر اون روز ها معنویت و عرفان را در برج قیام و قعود شبانه جستجو میکردند امروز در برج مینو جستجو میکنند . اگر اون روز ها بر پیشانیمان شعار سرخ «شهادت دگر هیچ» می درخشید امروز بر پیشانیمان مهر سرد «زندگی دگر هیچ» حک میکنند . خلاصه سید فقط باید گفت :

روز وصل دوستداران یاد باد !      یاد باد آن روزگاران یاد باد!

گفتم دوره دوره نام و شهرت است . یادم هست چند روز پیش از بزرگراه شهید گمنام رد میشدم البته نه با «دوو» و یا «بنز» با اتوبوس واحد بودم . برای یک لحظه کلمه گمنام که روی تابلو نوشته بود توجهم را جلب کرد . و یک مرتبه خاطره اون روز فراموش نشدنی تو ذهنم زنده شد .حتما میدونی کدام روز را میگویم ،آره، منظورم اولین روزی است که تو را دیدم ، در لحظات اول که تو را از پشت ماشین به داخل معراج آوردند و من برای شناسایی بالای سرت آمدم - البته سر که چه عرض کنم- وقتی جستجو کردم که پلاک و یا نوشته ای از جیبهایت برای شناسایی پیدا کنم ، با زحمت یکی دو تا از دکمه های باقی مانده ی بلوزت را باز کردم .زیر پیراهنی سفیدت را دیم که رنگش قرمز شده بود ، در آن هنگام متوجه جمله ای شدم که روی  زیر پیراهنیت نوشته بودی گفتم حتما اسم یا نشانه ای باشد که برای شناسایی کمکمان کند ولی خوب که دقت کردم دیدم اونجا نوشته بودی :«اگر برای خداست بگذار گمنام بمانم » در یک لحظه مات و مبهوت ماندم و تقریبا نا امید از شناسایی تو .

اون روز برای اولین بار با کلمه گمنام برخورد کردم و هرچه از آنروز میگذرد معمای گمنامی برایم پیچیده تر میشود و الان که دیگر تقریبا لا ینحل شده . چرا گمنامی؟!

یادم نمیرود ماهها در معراج در قسمت شهدای گمنام ماندی و شناسایی نشدی . شهدا می آمدند و می رفتند ولی تو در گوشه ای فقط نظاره گر بودی و نا شناخته.

خانواده های زیادی برای شناسایی شهدایشان می آمدند و میرفتند اما هیچ کدام نتونستند تورو شناسایی کنندو نشانه ای از تو بیابند .

یکبار هم به اشتباه تو را به جای یک مفقود الاثر به قم بردند بعد معلوم شد ه اشتباه شده است البته اشتباه که نه تقدیر تو چنین بود که با این تن بی سر به پابوس حضرت معصومه _ علیها سلام - بروی و برگردی . شاید هم تو از اون بچه سید ها ی باصفا  هستی و با خودت گفتی که این دم آخر به نیابت مادرمان فاطمه زهرا(س) به زیارت حضرت معصومه (ع) بروی و حتما در انتخاب گمنامی هم به ایشان اقتدا کرده ای و نخواستی قبری داشته باشی .

شهدا می آمدند و میرفتند و تو هنوز مانده بودی .مثل اینکه تقدیر تو چنین رقم خورده بود که بقول خود «برای خدا گمنام بمانی » و همینطور هم شد بعد از ماه ها که دیگر امکان نگهداری تو در معراج وجود نداشت تو را آوردیم و در همین قطعه به ابدیت سپردیم. البته اون موقع قبراهای اطراف تو سنگ نداشتند ولی بعد ها متوجه شدم که دو برادر سید در فاصله ی چند روز به شهادت میرسند و در کنار تو می آرامند یکی سمت راست، یکی سمت چپ تو . از اون زمان به بعد بود که هر وقت از جبهه به مرخصی می آمدم و در شهر بودم عصر های جمعه به دیدنت می آمدم و زورق طوفان زده روح و روانم را به ساحل گمنامی تو میرساندم و آرام میگرفتم ، اما هر وقت به اینجا می آمدم می دیدم که سنگ مزار تو و این دو سیدبا آب شسته شده، چند شاخه گل روی قبرها گذاشته شده بود و به این جهت گفتم که تو را سید خطاب کنم .

سید جان ! خورشید غروب کرده و هوا کم کم تاریک میشود ، از بین شاخه های گل یاسی که اون سالها بالای سرت کاشته ام چراغهای گنبد حرم امام عزیز را میبینم که روشن شده اند و صدای روح نواز صوت قرآن از آن مأذنه عشق به گوش میرسد ، یعنی هنگام رفتن به سوی خداست .

سید ! برایم دعا کن! دعا کن که تب تجمل و مد گرایی تن نحیفم را نیازارد و ویروس روزمرگی روحم را به محبس تنگ تکرار و عادت نکشاند . ودعا کن  که یکبار دیگر سفره پرفیض شهادت گشوده شود و ما واماندگان سلسله جهاد و شهادت را توان بهره گیری از آن خوان پر برکت باشد .

سید با اینکه سالها از آن اولین برخورد گذشته است ، لکن هنوز من مانده ام و معمای گمنامی تو و آن نوشته ی جانسوز که «اگر برای خداست بگذار گمنام بمانم»

قسمتی از دست نوشته ی جمال الدین رحیمیان


نوشته شده توسط : ممتحنه

با شهدا نجوا کن [ نجوا ]


اذن دخول حرم تو یا اباالفضله....

پنج شنبه 86 آذر 1 ساعت 12:29 صبح

هر چند حال و روز زمین و زمان بد است /یک تکه از زمین در آغوش مشهد است

حتی اگر به آخر خط هم رسیده ای / آنجا برای عشق شروعی مجدد است

سلام عیدتون مبارک

امشب شب میلاد هشتمین امام ماست امشب دل همه بچه شیعه ها تو مشهدالرضاست

از دو ماه پیش دنبال بلیط بودیم برای امشب ولی نشد

قسمت نبود امشب از حرم رضوی براتون بنویسم

دلم خیلی هواییه

یه بنده خدایی تو محل هست خیلی اهل حاله،

چند وقت پیش داشتیم باهاش سر همینکه نشد امسال مهمون آقا بشیم حرف میزدیم که گفت یکی از دوستان دیروز رفت مشهد پرسیدم چجوری؟ گفت از بازار سیاه بلیط گرفته 125000 تومان

البته این دوستمون خیلی با معرفته و  همیشه مشهده و این 125000 تومان به هیچ جاش برنمیخوره

ولی آخه چرا؟ واقعا لازمه؟ یعنی امشب که مهمونای امام رضا اونجا خیلی زیادن نوبت عیدی گرفتن به ما نمیرسه؟ یعنی دوری و نزدیکی از نظر امام رضا عین  دیدگاه ماست؟ پس شیعیان امریکایی دیگه باید بیخیال حاجتاشون شن ؟

حتما متوجه منظورم شدید

میخوام بگم واقعا نمیشه از همینجا

یه سلام باحال بکنیم؟

خدایی گاهی وقتا از ته دل جواب سلامای راه دورمونو میشنویم.نه؟

ولی خودمو میگم شده تو حرم باشم ولی سلامی که میدم فقط لق لقه ی زبونم باشه

شده اذن دخول بخونم ولی بی اجازه برم تو 

پس اونایی که امشب دلتون امام رضاییه

به حق اون طبیبی که بی نوبت جواب همه رو میده

بیاین همه با هم از همینجا اول یه اذن بگیریم بعدشم یه سلام باحال وبا اخلاص

به اقامون بدیم و ازش بخوایم عیدی امسال هممونو ظهور آقامون قرار بده 

 

بیاید با دلامون بریم مشهد رو به قبله بشینید 

با پای دلتون... بیاید با هم بریم رو بروی مسجد گوهر شاد ...

هرکی امشب با امام رضا کار داره با ما بیاد....

یه حوض جلوی مسجد هست بیاید اینجا وضو بگیرید

با اشک چشماتون ...

با هم بریم به طرف حرم  دو تا در داره یه بزرگی میگفت هر وقت خواستید وارد حرم شید از در سمت راست برید همون دری که پله میخوره ضریح پیداست

کفشاتونو بدید به کفشداری در رو ببوسید

داخل نریدا ! باید اذن دخول بخونیم

فقط ضریحو نگاه کنید ضریح پیداست

اول بگید امام رضا ممنونتم منو دعوت کردی امام رضا خیلی دوسِت دارم همیشه کبوتر

دلم تو حرمت پر میزنه

دست راستتو بزار رو سینت با هم اذن دخول بخونیم:

 أادخل یا الله .أادخل یا رسول الله .أادخل یا امیر المومنین . أادخل یا فاطمة الزهرا .أادخل یا حسن ابن علی أادخل یا حسین ابن علی أادخل یا علی ابن الحسین زین العابدین أادخل یا محمد ابن علی أادخل یا جعفرابن محمد أادخل یا موسی بن جعفر أادخل یا علی ابن موسی ........

یک به یک اذن دخول بگیر بیا در رو ببوس پله ها رو بیا پایین ......

آهسته بیا جلو ...رسیدیم به اون سنگ سفیده ...فرش و سنگ رو ببوس

پا بزار تو حرم

دستتو بزار رو سینت سلام بده:

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا السلام علیک یا امام الغریب السلام علیک ایها الامام الشهید السلام علیک ایها الامام المأمون السلام علیک ایها الامام المسموم السلام علیک ایها الامام المظلوم

سلام مستحبه ولی جواب سلام واجب ما که با این دل زنگار گرفته چیزی نمیفهمیم اگه شما جواب سلامتونو شنیدید ما رو هم یاد کنید یا زهرا(س)

 

 

اذن دخول حرم تو یا ابالفضله ...

نوشته شده توسط : ممتحنه

با شهدا نجوا کن [ نجوا ]


نامه ای به بهشت

جمعه 86 آبان 18 ساعت 2:58 صبح

نامه ای از شهید سید مرتضی آوینی (قبل از شهادت) به شهیدرضا مرادی

 

رضا جان ؛ ای مهر درخشان خاطرات من

هرگز تو را از یاد نمی برم ؛ تو را و آن حفره ی زیبای گلوله را که دری از بهشت بر گونه راستت گشوده بود و آن شب را که شب آخر تو بود و من نمیدانستم ؛ زیرا آن رگبار آتش ؛ کنار آن کاتیوشای آتش گرفته گیج که دیگر دوست و دشمن را از هم تشخیص نمیداد . می پنداشتم که کره زمین به آسمان دیگری کوچ کرده است . آسمان همان آسمان بود و زمین همان زمین ؛ اما(من) نه این (من) بودم که اکنون از سرمای شهر و از عمق دره های یخ بسته قلبهای مرده ؛ به تو پناه آورده ام .

من نه این من بودم که به تو پناه آورده ام ... آیا دیگر اذان صبح ، شب را نخواهد شکافت و طلعت ستاره ی سحری بر افق شهر ، نخواهد درخشید؟!

رضا جان ! چه خوب است که خفاشها دستشان به آسمان نمیرسد ؛ اگرنه تو را و دیگر ستاره های کهکشان راه مکه را میچیدند و چلچراغهای قصر های بهشتی را میشکستند .

چه خوب است که آنها نمیتوانند تابلوهای کوچه ها و خیابانها را بکنند و راهیان کربلا را به دیار گمگشتگان فراموشی تبعید کنند اگرنه میکردند.

رضا جان! کوچه دیگر تو را به یاد ندارد ، اما میداند که چیزی را فراموش کرده است .خیابان حتی به خاطر نمی آورد که چیزی را فراموش کرده باشد و شهر در عمق غفلت و وهم زمستانی خویش را به نمایش گذاشته است .

جنگ را دوران غمباری میخوانند که گذشته و یادگاران جنگ را ثمرات یک نسل تلف شده می پندارند و مقصودشان از آن تلف شده من تو هستیم رضا جان ! و همه آن بسیجیان عاشقی که ملازم رکاب آل کساء در سفر معراج بوده اند . من که نه!

«تو) رضا جان! «تو» و «حاج همت» و «کریمی» و «دستواره» و «علیرضا نوری» و «حسین خرازی» و «عاصمی» و ... و همه آن یکصد هزار ستاره کهکشان را مکه . در نظر آنان این عشق و دلباختگی کربلایی «خشونت» می نماید و آن جذبه های شهوانی سخیف «عشق» و میگویند که این عشق باید جایگزین آن خشونت شود !! آنکه با عقل کج افتاده خویش می اندیشد از کجا بداند عشق کربلا چیست؟و آن آزادی و استقلال که ما در پی آنیم چگونه محقق می شود ؟ باید هم کربلا را آرمان تحقق نیافته بنامند .

و مقصودشان از آن دوران و عاشق و عارف ترین عارفان تجدید میشود و از آن عهد است که (شقایق) سرخی میگیرد و (یاس) سپیدی . آسمان رفعت میگیرد و زمین وسعت ...

رضا جان! آنها که چشم باطن ندارند تا تحقق آرمانها را در تو ببینند و تو در آن لا زمان و لامکان در بالاترین معراج حیات طیبه اخروی عند الرب و مرزوق به نهمات خدایی و ما را در این میقات (احد الحسنیین) شکست یا پیروزی چه تفاوتی میکند آنجا که ما عمل به تکلیف کرده ایم / آنها چه میدانند رضا جان ؟! چه جنگ باشد و چه جنگ نباشد راه من و تو از کربلا می گذرد باب جهاداصغرر که بسته شد باب جهاد اکبر که بسته نیست ! بگذار کرمها در باتلاقهای پاییزی خوب پرورده شوند و زمین و آسمان خود را در همان لجن زار متعفن بجویند...

رضا جان! هر گاه در قرآن در وصف بهشت می خواندم که «لا تَسمَع فیها لاغیه» و یا «لا یَسمَعون فیها لَغواً و لا تأثیماً » در شگفت می آمدم که مگر هرزه شنیدن و زخم زبان چه دردی دارد که بهشت را اینچنین ستوده اند:جایی که در آن لغو و تاثیم به گوش نمیرسد حال در میابم رضا جان ! ای شمس آسمان آبی دل من ! کاش مرا نیز در منظومه ی خویش می پذیرفتی و میکشاندی و با خود میبردی...


نوشته شده توسط : ممتحنه

با شهدا نجوا کن [ نجوا ]


القدس لنا

یکشنبه 86 مهر 15 ساعت 12:11 صبح

سلام احوال دوستان نور بالا چطوره؟ این چند شبه حکما همتون حسابی به ملکوت اعلی پیوستید

ما که یاران این مجازی خانه را فراموش  نکردیم امید که شما هم به یاد حقیر بوده باشید

القصه خیر سرمون خواستیم امسال یه گزارش خوشگل از راهپیمایی بنویسیم از اونجایی که خیلی دیر تموم شد مراسم شب قبل و حدود 4 رسیدیم دیگه همه خواب موندیم ساعت 11 رسیدیم و همه سر صفا نشسته بودند و سخنرانی آقای دکتر هم شروع شده بود ما هم برای خالی نبودن عریضه راه افتادیم تو خیابونای اطراف و چند تا عکس گرفتیم نمیدومن چرا همش گروه سنی خردسالان به تور ما میخورد نزدیک بود گوشیمو توقیف کنند من نمیدونم چرا عکاسای خارجی مانعی ندارند ولی جلوی ایرانیا رو میگیرن سرتونو درد نیارم عکسارو میزارم چون نور زیاد بود و چیزی نمیدیدم زیاد خوب نشده ببینید نظر بدید نظر بدید

 

منتظران مهدی آزادی قدس رو از آقاشون میخواستند

 

عده ای از علما امروز را عیدسعید فطر  اعلام کردند

 

اینم آقا محمد امین و غلامحسین خان

 این آقا کوچولوهم ا تفنگ آبیش به پرچم اسرائیل شلیک میکرد

همینجوری قاطع ایستاده بود من که لذت بردم

 

 

بقیشو اینجا ببینین...

نوشته شده توسط : ممتحنه

با شهدا نجوا کن [ نجوا ]


هفته ی دفاع مقدس گرامی باد

پنج شنبه 86 شهریور 29 ساعت 3:0 عصر

شب عاشقی را رقم می زنند                          همانانکه بر مین قدم می زنند

از آنها که تنها پلاکی به جاست                      کمی استخوان مشت خاکی به جاست

 

فراز هایی از دست نوشته های شهید چمران

خوش دارم : از همه چیز و همه کس ببرم و جز خدا انیسی نداشته باشم

خوش دارم : هیچ کس مرا نشناسد، هیچ کس از غم ها و دردهایم آگاهی نداشته باشد ، هیچ کس  راز و نیاز های شبانه ام را نفهمد هیچ کس اشکهای سوزانم را در نیمه های شب نبیند و جز خدا کسی نداشته باشم

خوش دارم : آزاد از قید و بندها در غروب آفتاب ، بر بلندی کوهی نشینم و فروریختن خورشید را در دریای وجود مشاهده کنم و همه حیات خود را به این هو بسپارم،قلب سوزانم را بگشاید و این زیبایی سحرانگیز با پنجه های هنرمندش با تار و پود وجودم بازی کند، آتشفشان درونم را آزاد کند

خوش دارم: اشک را که عصاره ی حیات من است ، آزادانه سرازیر کنم و غم را به عرفان و درد را به فداکاری مبدل کند و آنگاه حیات بگیرم و من دیوانه وار تسلیم این زیبایی شوم و روحم به سوی ابدیتی که از نورهای زیبایی می گذرد پرواز کند و در عالم آرامش از کهکشانها بگذرم و برای لقاء پرورگار به معراج روم

نوشته شده توسط : ممتحنه

با شهدا نجوا کن [ نجوا ]


میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم...

پنج شنبه 86 شهریور 29 ساعت 2:57 عصر

پروانه های قندیل بسته

-هوا سرد شده بیژن اون شومینه رو روشن کن .

-آخیش ، حالا خوب شد . چه کیفی داره  آدم کنار پنجره بشینه و به بارش دانه های درشت برف نگاه کنه و از اینکه اونجا نیست خوشحال باشه ، به من چه که کی زیر برف توی سرماست...

-حسین جون ... به گوشی؟... قندیل برات مفهومه؟... قندیل ... سه تا از پروانه هامون قندیل شدن ... مفهوم شد؟ ... سه تا از پروانه هامون قندیل شدن ... میفرستیمشون سردخونه ...

سوز سردی می امد .چشم یکی دومتر جلوتر را نمی دید . بوران و برف میزد توی صورت و مثل سیلی محکم، گونه ها رو می سوزاند و سرخ میکرد .دندانها دیگر از شدت سرما حوصله ی به هم خوردن هم نداشتند .دستانمان شده بود مثل دست مصنوعی جانبازان با این تفاوت که سرخ سرخ بوند .

رفتیم داخل سنگرهای دیده بانی .در سینه کش ارتفاعات  مشرف به ماووت عراق .

سه تا از پروانه ها قندیل شده بودند . این چیزی بود که حاجی گفت .حالا پروانه که میسوزد و خاکستر می شود چطور قندیل شده بودند ، خدا میداند .

نزدیک که شدیم سیاهی کم به چشممان آمد .سلام کردم .خسته نباشید گفتم . ولی جوابی نشنیدم .حتی رویش را هم بر نگرداند که نگاهی کوتاه بیندازد وتا ببیند خودی هستیم یا دشمن مثل اینکه بی معرفت قصد نداشت تحویلمان بگیرد بر شانه اش که زدم خندیدم ، گفتم :« برادر یه مقدار مراقب پشت سنگر هم باش هر چی صدا کردیم جوابی ندادی ... » ولی باز صورتش را بر نگرداند .شک برم داشت .عباس دستها را بر صورتش گذاشته بود و در کناری ایستاده بود . فکر نمی کردم داره گریه میکنه .گریه برای چی ؟

 

شانه های بچه بسیجی پانزده ، شانزده ساله را تکانی دادم ، باز جوابی نشنیدم/

-برادر... اخوی جان...بلند شو برو توی سنگر استراحت کن ...

آنهم چه سنگری .چاله ای گوچکتر از قبر که پتوی نیم سوخته عراقی که از سرما مثل چوب خشک شده بود .نقش سقف را بازی میکرد.حداقلش این بود که از بارش مستقیم برف در امان بودیم . مقابل صورتش که قرار گرفتم جا خوردم ، نگاهم نمی کرد ، چشمانش باز بودند . مژگانش را توده ای از قندیلهای کوچک فراگرفته بود . مو بر پشت لبش سبز نشده بود .تمام صورتش یک دست سرخ بود و سفیدی برف بر آن نشسته بود .یخ در میان چشمانش مثل ستاره ای می درخشید .ولی هیچ تحرکی نداشت .زبانم بند آمد.خواستم دستش را بلند کنم .خشک شده بود.اسلحه را در دستش فشرده و همانطور نشسته بود .مات مانده بودم . فریاد زدم :«حاجی ...حاجی...این...یخ...» و این حاجی بود که بغضش ترکید :« ساکت ... تورو خدا ساکت ... داد نزن... بیدارشون میکنی .آروم برش دارین مواظب باشین بالهای قندیل گرفتش نشکنه ... اونو که از سنگر در آوردین برین اکبر و حسین  هم از توی سنگر بیارین تا بفرستیمشون عقب ...» دستم را عقب کشیدم .نشستم روی لبه ی یخی سنگر .چشمانش را پاییدم .نگاهش به شیار  روبرو خشک شده بود ، هیچ بخاری از مقابل دهانش بر نمیخواست .یخ بسته بود .یخ یخ . بی هیچ صدایی .بدون اینکه  جای تیر و ترکش بر بدنش پیدا باشه .کمی  آنسو تررا  نگاه کردم  داخل سنگر بغلی ،دو نفر نوجوان ، حسین و اکبر  سر بر شانه یکدیگر گذاشته و آرام خفته بودند

با خود زمزمه کردم : آرام بخواب بسیجی ، آرام بخواب پروانه قندیل گرفته ام ... آرام بخواب ...گل یخ بسته ام

 

                                         


نوشته شده توسط : ممتحنه

با شهدا نجوا کن [ نجوا ]


بنده ؟

یکشنبه 86 شهریور 25 ساعت 11:53 عصر

یه مطلب خیلی تکراری ولی درد آور

اسم خودمو گذاشتم بنده ...

ü     بنده ی من! نماز شب بخوان و آن 11 رکعت است .

ý    خدایا خسته ام نمی توانم نیمه شب 11 رکعت بخوانم!

ü     بنده ی من! دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر را بخوان.

ý    خدایا خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم .

ü     بنده ی من! قبل از خواب این سه رکعت را بخوان.

ý    خدایا سه رکعت زیاد است.

ü     بنده ی من! فقط یک رکعت نماز وتر را بخوان .

ý    خدایا امروز خیلی خسته شدم راه دیگری ندارد ؟

ü     بنده ی من! قبل از خواب وضو بگیر رو به آسمان کن و بگو « یا الله».

ý    خدایا من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد.

ü     بنده ی من ! همان جا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو « یا الله».

ý    خدایا هوا سرد است نمی توانم دستهایم را از زیر پتو بیرون بیاورم .

ü     بنده ی من ! در دل بگو « یا الله » ما برایت نماز شب حساب می کنیم .

بنده اعتنایی نمیکند و می خوابد .

ü     ملائکه من ببینید من این قدر ساده گرفتم اما بنده ی من «جیفة باللیل» است و خوابیده است . چیزی به اذان صبح نمانده است او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده امشب با من حرف تزده است.

v    خدایا دوبار او را بیدار کردیم دوباره خوابید .

ü     ملائکه من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست.

v    پروردگارا باز هم بیدار نمیشود.

اذان صبح را میگویند...

هنگام طلوع آفتاب است... ای بنده ! بیدار شو نماز صبحت قضا می شود .

خورشید از مشرق سر بر می آورد ...

خداوند رویش را بر می گرداند ......

ملائکه من! آیا من حق ندارم با این بنده قهر کنم؟!

 


نوشته شده توسط : ممتحنه

با شهدا نجوا کن [ نجوا ]


<      1   2   3   4   5   >>   >

سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سفارش تبلیغ
صبا ویژن